معلم باید دو شغله باشد
نام، نام خانوادگی: نام کلاس: زمان: 80دقیقه
الف. جمله ها و ابيات زير را به نثر ساده و روان امروزي بنويسيد: ( 6)
1.ذکر او مرهم دل مجروح است. 25/.
2. با حال استيصال پرسيدم... . 25/.
3. زمانه مرا پُتك ترگ تو كرد. 25/.
میگن یه ورزی :
معلمی از یک دانشآموز زرنگش پرسید:«خوب عزیزم بزرگ شدی میخواهی چهکار کنی؟»
میگن یه روزی، دو نفر با هم دعوا می گرفتند. کارشان هنوز به زد و خورد نکشیده بود.داشتند به تندی حرف می زدند. در اوج عصبانیت ، یکی از آن دونفر که کم آورده بود رو کرد به دیگری وگفت : « ببین، وقتی می خواهی با من حرف بزنی دهنتو ببند با من حرف بزن حرف بزن.»
میانسال بود . شاید، هم سن ما . حداکثر چند سال بزرگ تر . حدوداً چهل و پنج ساله.
گفت:دبیر ادبیات هستید؟
گفتم: بله، چطور مگر؟
گفت:برنامه می دهید تا بنویسم؟
به تلخی ها و مرارت های آن ایام کاری ندارم ؛ فقط به فکر شیرینی هایش بودم. با گذشت این همه سال، باز هم همان احساس دوران بچگی را دارم. شاید بهترین روز زندگی ام اول ماه مهر است . دوستان تازه . چهره های آشنا. غریبه های آشنا. ناآشنایان بسیار نزدیک و دوستانِ فردایِ روشن ما. و این همان « حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.»
می خواستم از کج خُلقی ها و تنگ نظری های دوران مدرسه بگویم .هر چه تلاش کردم دلم راضی نشد که نشد. گفت:« اجازه ی نوشتن نمی دهم. دوست ندارم در این وادی وارد شوی. نمی خواهم از بی مهری ها چیزی بگویی. اگر گفتی نه تو نه من. دوست دارم از زیبایی ها بنویسی ، اگر نوشتی» و من هم بی میل نیستم در این زمینه به حرف دلم گوش کنم. معلم ادبیات را چه به گله مندی. باید زهر خورد و پنداشت نوش است.
چه معلمان نازنینی داشتم که بعضی هایشان از دنیا رفته اند ؛ خدایشان رحمت کناد. الهی که در بهشت اعلی جایگاهی ویژه داشته باشند. و چه خوبانی که هستند وپا بر جا؛ که الهی عمری با برکت داشته باشند.
آغازمهربانی مبارک
دیدم می خندد . گفتم:« چی شده؟ خیلی شادی؟»
گفت: « بیا بِگم»
رفتم دفترش. کمی خودش را جمع و جور کرد
شهر آبستن غم هاست خدا رحم کند
کوچه این بار چه غوغاست خدا رحم کند
بوی دود است که پیچیده کجا می سوزد
نکند خانه ی مولاست خدا رحم کند
هیزم آورده که آتش بزند این در را
پشت در حضرت زهراست خدا رحم کند
همه جمعند و موافق که علی را ببرند
و علی یکه و تنهاست خدا رحم کند
غزلم سوخت دلم سوخت دل آقا سوخت
مرد لحظه ای ایستاد. دستانش را به کمرش زد. نفسی عمیق کشید. نگاهی به جاده انداخت. نور آفتاب نگذاشت تا انتهای جاده را ببیند. دست راستش را سایه بان چشمش کرد تا بهتر بتواند مسیر خود را ببیند. با دقّت نگاهی کرد. راه زیادی باقی مانده بود. باید جایی استراحت می کرد. دیگر توانی نداشت. اطراف خود را ورانداز کرد. در گوشه ای درختی ایستاده بود. به طرف آن درخت رفت.
گفتم: واقعاً که ! نمی دانم چی بگویم!
گفت: دیگه چی شده؟
- چرا دوست داری دیگران را سرِکار بگذاری؟
- من و سرِکار گذاشتن دیگران!؟ من که خودم سرِکارم!
گفت : «بی سوادی،حالی
ات نمی شود! این جور کارها سواد می خواهد!که هر
کسی ندارد.»