معلم باید دو شغله باشد

امروز در باشگاه که ورزش می کردیم ؛ « مهدی» گفت:« آقای رمضانزاده معلم ادبیات هم دندانساز می شود؟»

ادامه نوشته

چقدر سخت بود

چقدر سخت بود وقتی معلم می گفت:« هرکسی هر چه دلش می خواهد درست کند، فردا بیاورد مدرسه.

ادامه نوشته

سؤالات دی ماه 92 دبیرستان نمونه دولتی  استاد شهریار

به نام خدا        دبیرستان و مرکز پیش دانشگاهی نمونه دولتی استاد شهریار  آزمون درس ادبیّات فارسی   دی ماه 92

نام، نام خانوادگی:                                                نام کلاس:                                            زمان: 80دقیقه

الف. جمله ها و ابيات زير را به نثر ساده و روان امروزي بنويسيد: ( 6)

1.ذکر او مرهم دل مجروح است. 25/.

2. با حال استيصال پرسيدم...  . 25/.

3. زمانه مرا پُتك ترگ تو كرد. 25/.

ادامه نوشته

معلم به دانش آموز گفت


میگن یه ورزی :

معلمی از یک دانش‌آموز زرنگش پرسید:«خوب عزیزم بزرگ شدی می‌خواهی چه‌کار کنی؟»

ادامه نوشته

خر نامرد

میگن یه روزی؛ ملا نصرالدین از راهی می گذشت . درختی پیدا کرد و زیر سایه ی آن درخت کمی خوابید. ناغافل دزدی آمد و خرش را دزدید و رفت .

ادامه نوشته

دهنتو ببند!


میگن یه روزی، دو نفر با هم دعوا می گرفتند. کارشان هنوز به زد و خورد نکشیده بود.داشتند به تندی حرف می زدند. در اوج عصبانیت ، یکی از آن دونفر که کم آورده بود رو کرد به دیگری وگفت : « ببین، وقتی می خواهی با من حرف بزنی دهنتو ببند با من حرف بزن حرف بزن.»   

در مدرسه


میانسال  بود . شاید، هم سن ما . حداکثر چند سال بزرگ تر . حدوداً چهل و پنج ساله.

ادامه نوشته

دزد و کبریت

میگن یه روزی ؛ دزدی را به دست مأموری دادند تا به زندان ببرد. دزد وسط راه از مأمور پرسید:«  کبریت داری؟ » مأمور گفت:« نه!» دزد گفت:« پس دستبندم را باز کن برم کبریت بخرم»مأمورساده دل دستش را باز کرد ودزد هم رفت که رفت. از قضا ؛ چند ماه بعد بازهم همان دزد را دستگیرکردند ودوباره به همان مأمور سپردند و دزد وسط راه دوباره پرسید:« کبریت داری؟ » و مأمور گفت:« نه، اما فکر نکن می‌توانی کلک بزنی؛ خر!خودتی! این بار دستبند را باز می‌کنم، ‌اما همینجا وا می ایستی خودم میرم کبریت می‌خرم!» و دزد...

ساخلیان   ساخلار

باید سوز باشد و درک تا جمله ها را بفهمی . وگرنه تمامی جمله ها ی حکیمانه می شوند

ادامه نوشته

گفتم- گفت

گفت:دبیر ادبیات هستید؟

گفتم: بله، چطور مگر؟

گفت:برنامه می دهید تا بنویسم؟

ادامه نوشته

بوی مهربانی

مهر چه بوی خوبی دارد. بوی شادابی و طراوت . حرکت و جنبش. چه زود ایام سپری می شود و به قولی« این قافله ی عمر عجب می گذرد.» وقتی گام های مهبارن مهر به گوش می رسید؛ بزرگ تر ها می گفتند :« فردا اول مهر است.» شب از هیجان خوابم نمی برد . اولین نفری بودم که از خواب بیدار می شدم . زودتر از همه آماده ی رفتن به مدرسه بودم. چه صبح گاهان شیرین و دلچسبی .

به تلخی ها و مرارت های آن ایام کاری ندارم ؛ فقط به فکر شیرینی هایش بودم. با گذشت این همه سال، باز هم همان احساس دوران بچگی را دارم. شاید بهترین روز زندگی ام اول ماه مهر است . دوستان تازه . چهره های آشنا. غریبه های آشنا. ناآشنایان بسیار نزدیک و دوستانِ فردایِ روشن ما. و این همان « حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.»

می خواستم از کج خُلقی ها و تنگ نظری های دوران مدرسه بگویم .هر چه تلاش کردم دلم راضی نشد که نشد. گفت:« اجازه ی نوشتن نمی دهم. دوست ندارم در این وادی وارد شوی. نمی خواهم از بی مهری ها چیزی بگویی. اگر گفتی نه تو نه من.  دوست دارم از زیبایی ها بنویسی ، اگر نوشتی» و من هم بی میل نیستم در این زمینه به حرف دلم گوش کنم. معلم ادبیات را چه به گله مندی. باید زهر خورد و پنداشت نوش است.

چه معلمان نازنینی داشتم که بعضی هایشان از دنیا رفته اند ؛ خدایشان رحمت کناد. الهی که در بهشت اعلی جایگاهی ویژه داشته باشند. و چه خوبانی که هستند وپا بر جا؛ که الهی عمری با برکت داشته باشند.

آغازمهربانی مبارک            

نوشتن و درد دل کردن

چند مدّتی است که چیزی ننوشته ام. مطابق معمول حوصله داشتم امّا وقتش را نه! شاید

ادامه نوشته

تاریخ تولد


دیدم می خندد . گفتم:« چی شده؟ خیلی شادی؟»

گفت: « بیا بِگم»

رفتم دفترش. کمی خودش را جمع و جور کرد 

ادامه نوشته

امان از خودم

فکر می کردم گرم اند و دلچسب. گام هایم را شاداب، محکم برداشته بودم.

ادامه نوشته

شهادت حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام تسلیت باد


شهر  آبستن  غم هاست  خدا  رحم  کند

کوچه این بار چه غوغاست خدا رحم کند

 بوی دود است که پیچیده کجا می سوزد

نکند  خانه ی  مولاست  خدا  رحم کند

 هیزم  آورده  که  آتش  بزند  این  در  را

پشت در حضرت زهراست خدا رحم کند

 همه جمعند و  موافق که علی را  ببرند

و  علی  یکه  و تنهاست خدا رحم کند

 غزلم سوخت دلم سوخت دل آقا سوخت

روضه ی  ام   ابیهاست   خدا  رحم  کند

درخت سیب

مرد لحظه ای ایستاد. دستانش را به کمرش زد. نفسی عمیق کشید. نگاهی به جاده انداخت. نور آفتاب نگذاشت تا انتهای جاده را ببیند. دست راستش را سایه بان چشمش کرد تا بهتر بتواند مسیر خود را ببیند. با دقّت نگاهی کرد. راه زیادی باقی مانده بود. باید جایی استراحت می کرد. دیگر توانی نداشت. اطراف خود را ورانداز کرد. در گوشه ای درختی ایستاده بود. به طرف آن درخت رفت.

ادامه نوشته

دریا دلان

گفتم: واقعاً که ! نمی دانم چی بگویم!

گفت: دیگه چی شده؟

- چرا دوست داری دیگران را سرِکار بگذاری؟

- من و سرِکار گذاشتن دیگران!؟ من که خودم سرِکارم!

ادامه نوشته

معنی « صوفی»

  «صوفی» به چه معنی است؟ از چه کلمه ای گرفته شده است؟
ادامه نوشته

بیمه

گفت : «بی سوادی،حالی ات نمی شود! این جور کارها سواد می خواهد!که هر

کسی ندارد.»

ادامه نوشته

'گرانی

شخصی  رستوران باز كرده بود، اما خودش مي رفت يك رستوران ديگه غذا مي خورد! پرسيدند:« چرا در رستوران خودت غذا نمي خوري؟» گفت:« پدرسوخته ها خيلي گرون ميدن!»